سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ظهربود . . .  چیزی به اذان نمانده بود. . .

صورتم را به شیشه داغ اتوبوس چسبانده بودم و از پشت شیشه  فواره اش  را تماشا میکردم...

گه گاهی زیاد و کم میشد... انگارمشکل  داشت... هرچه بود چند باری با این فشار ناهماهنگ لباس زن را خیس کرد...

زن چادر به کمر بسته ظرف های آب کشیده شده را بغل گرفت و بی خیال با لباس های خیس شده اش به سمت چادر رفت...

...اتوبوس  بی حرکت ایستاده بود و من تنها مسافرش بودم.... نگاهم را دنبال زن بردم تا ببینم به کدام چادر مسافرتی میرود...

گنبد طلایی بی بی زیر آفتاب که نه... زیر شعله های خورشید درخشان تر شده بود ...

کم کم داشت سرخ میشد... مثل صورت سوخته ی مسافر ها...

نگاهم را دوباره به سمت حوض بردم... دختر بچه ی سه ساله ای با صورتی سوخته اما دست و پایی سفید لبه ی حوض نیم خیز نشسته بود و دست هایش را زیر آب میبرد وتکان میداد....

لذت خنکی آب در چهره اش موج میزد..دل من را هم خنک کرد... صدای خنده اش توجه راننده اتوبوس را هم جلب کرده بود...

بی اختیار خنده ام گرفته بود. . .

پسر بچه ی کوچکتری هم تاتی کنان کم کم نزدیکش شد... دلم شور میزد که مبادا دختر بچه را از پشت هل دهد و یک سانس استخر مجانی مهمانش کند...

اما دیدم با احتیاط از لبه ی حوض با لا رفت و کم کم پاچه هایش را بالا زد...

طفلی فکر میکرد عمق حوض به اندازه ایست که پاچه هایش را بالا میزند... آرام دو پایش را داخل آب برد و...

چند لحظه بعد تا گردن در آب حوض بود ... اینبار واقعا داشتم میخندیدم(...)... تمام حواسم پی بی خیالی کودکانه ی بچه ها بود...

معلوم نبود کدام چارقد به سر بیچاره مادر این هاست... اما این را خوب میدانستم که اگر من جای این ها بودم هیچ وقت جرأت نمیکردم اینقدر رها دل به دریا-ببخشید-دل به حوض بزنم...

بچه ها آرام از حوض بیرون آمدند و پسر بچه شروع به دویدن کرد..بعد از چند دقیقه با پاهای برهنه اش روی سنگ ها لیز خورد...

نا خودآگاه چشمانم را بستم و منتظر بودم صدای گریه اش روضه ی حرم بشود ....

اما صدای خنده اش مجبورم کرد با چشمانی باز خیره خیره تماشایش کنم...

حسرت وجودم را پر کرده بود... دلم فقط یک قطره از خنکی آب حوض را میخواست... یک جرعه از خنده های تگری کودکانه در زیر آتش تابستان. . .

زنی آرام و با وقار به حوض نزدیک شد . . . لبخند صبورانه ای زد و دست پسر بچه را گرفت و با هم رفتند. دختر بچه هم ورجه وورجه کنان دنبالشان میرفت. . .

آهی کشیدم و نگاهم را به داخل اتوبوس برگرداندم... هنوز بی حرکت بود وفقط دو سه تا خانم دیگر سوار شده بودند...

نگاهم را به حوض برگرداندم...

شالاااااااپ....صدای انداختن هندوانه ای بود که از دست دختری در حوض رها شده بود...

یک خانواده دیگر ....

لابد منتظر خنک شدنش بودند تا در جمع صمیمی و ساده شان زیر حرارت خورشید برش های شتری اش را گاز بزنند و . . .

یاد خانواده ام افتادم... که تقریبا هرکدامشان مستقل شده اند و حالا غرق در روز مرگی ها شاید دیگر فرق طعم هندوانه ی حب کرده با هندوانه های برش زده را نمیدانند...

پدر دوان دوان رسید کودک نو پایش را از کنار حوض به آغوش کشید... صدای خنده های مستانه ی کودک دلم را به شور و شر انداخته بود...

بابا ی مهربان پسر کوچولوی ناز و سفیدش را بغل کرد و روی آب حوض معلق نگه داشت... پسر بچه پاهایش را با فشار و ضربه در اب تکان میداد و لباس نو و اتو کشیده ی بابا را خیس میکرد...

بابای مهربان فرزندش  را روی آب  خم کرد..حالا دست های سفید و کوچولویش داشت شلپ شلپ پشت سر زائران بی بی آب میپاشید. . .

نمیدانم یک سال و چند ماهه بود اما صدای خنده هایش غم چند ساله را از یادم برد. . .

بابا پسرش را کنار حوض ایستاند و دست های مردانه اش را زیر آب برد و خنکی آب را به صورتش پاشید ....

و چند لحظه بعد . . خیلی ماهرانه پسرش را که داشت در آب شیرجه میزد رو ی هوا قاپید...

باز بغلش کرد و دست پسر بچه را به آب رساند..

پسر کوچولو بادی در غبغب انداخت و مثل بابا دستش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید. .

...بابای آینده . . .

حالا رهگذر ها هم میخندیدند. . .

حوض شروع به حرکت کرد...

اتوبوس راه افتاده بود...

و من هنوز از پنجره ی پشت اتوبوس  حوض و بابا و پسر بچه و چادر های مسافرتی را تماشا میکردم...

دلم آب میخواست...

دلم هندوانه میخواست...

دلم خنده میخواست...

دلم بابا میخواست...

دلم چارقد به کمر بسته و چادر مسافرتی میخواست...

دلم باز نشده بود...

هنوز هم حرم میخواست...

 

چقدر تشنه ام.

پ.ن:خوشا صفای زائرای بی بی


خاطره شده درپنج شنبه 90/4/16ساعت 2:29 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کلا نشاط آور است..

هرکس برای چند لحظه که از کنارش عبور میکند ناخود آگاه شاد میشود..

لبخند عمیقی بر لبش  مینشیند و چشمانش یک هو  برق میزند. . .

بعضی ها خیلی فراتر از یک لبخند عمیق شاد میشوند. .  در حین عبور بوق هم میزنند..آن هم با ریتم:

بوق..بوق..بوبوق..بوق..

یا

بوق.بوق.بوق....بوووووق

بعضی تر ها وقتی از کنارش رد میشوند ممکن است ناخود آگاه دستمال -بیژامه-لنگ -روسری یا هرچیز دم دستی دیگر  را از شیشه  بیرون بیاورند

و به حالت چرخش بگردانند و عباراتی مانند:

اوووووووه..اوه ..اووه..به کار ببرند. . .

بعضی تر تر ها ممکن است در کمال غریبگی  و ناخود آگاه در حین رد شدن  از کنارش دست هایشان را محکم به هم بکوبند و ابراز خرسندی و سرور کنند.

گه گاهی موتور سوار ها وقتی یک دانه از این ها می بینند -لی لی لی لی لی کنان-به دنبالش گاز میدهند و چرخ هایشان  را تک میزنند

...ببخشید..

تک چرخ هایشان  را میزنند

 و گه گاهی هم جلویش میپیچند و کیییییف میکنند....

(پارازیت نوشت:الان یعنی این موتو سواره!)

گه گاهی تر ممکن است ماشین پلیس هم به بهانه ی برقراری نظم به دنبالش راه بیفتد و جناب سروان زیر لب کل بکشد و سربازش هم آن زیرتر ها یواشکی بشکن بزند. . .

پارازیت نوشت:(به گوش جناب سروان ها نرسد لطفا!)

یک عده هم هستند که وقتی از کنارش رد میشوند نجابت یا غرور یا متانتشان ایجاب میکند که فقط دستی بالا بیاورند و لبخند ملیحی نثار کنند...

متفاوت است..

اما به هر حال..

شهری که شبش ماشین عروس نداشته باشد و صدای بوق ماشین هایش هوش از سر اهالی نپراند اصلاشهر نیست..

شاید حرفهایم را طنز بخوانید و طنز بدانید

 اما یک ماشین گل زده با یک داماد اتو کشیده و یک عروس آفتاب مهتاب ندیده ...

گاهی چنان نشاطی به شهر تزریق میکند که هزار هزار فیلم سینمایی کمدی قدرت رقابت با آن را ندارد..

ویراژ دادن و لایی کشیدن و ترافیک ایجاد کردن و راه دادن به ماشین عروس به شرط گرفتن شاد باش و کف و سوت و . . .

همه ی این رفتارهامیشود مقدمه ی هم خانه شدن عروس و داماد

و هم خانه شدن عروس و داماد

میشود علت تمام این رفتار ها..

از تمام مجلس عروسی

این عروس کشان!!!(همون عروس کشون خودمون)وتماشای  ابراز احساسات خالصانه و غرق محبت مردم  

بیشتر از همه ی مراسم ها به دلم مینشیند..

انگار..لبخند های مردم برای عروس و داماد جشن میگیرند..

انگار تمام شهر به یمن پیوندشان غرق شادی میشود..

و من چقدر این شادی را دوست دارم..

چــــــــــــــقــــــــــــــــــــــدر . . .

پ.ن:تمام این حرف ها به شرطی که حق الله و حق الناسی در این شادی ها ضایع نشه...مؤدب

پ.ن2:این پست سر جلسه ی کنکور نوشته شده!پوزخند


خاطره شده درشنبه 90/4/11ساعت 7:11 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

خـوش به حـالـــتـــــــــ. . . خــانه ات در آســـمان است . . .

نه مثل من زمین پایت را مور مور میکند . . .

نه مجبوری هرجا که میروی سطح زیر پایت را به دنبال خودت بکشی . . .

نه در گیر جاذبه ای ..نه مجبور به جبر خاکی بودن . . .رهایی..رهای رها...

میتوانی وسعت بینهایت آسمان را زیر بالهای کوچکت جای دهی و به سخره بگیری تمام آدم هاییی که با جسم چندین برابر تو محدود به حد زمین هستند. . .

میتوانی در ابر نفس بکشی. . در رنگین کمان قدم بزنی  میتوانی همسایه ی خورشید شوی ..

با ماه درد دل کنی . ..با ستاره ها خوش و بش داشته باشی..

میتوانی به شاخه های بلند سپیدار تکیه بزنی و و از آن بالا تماشا کنی:

تماشاکردن مرا. . . حسرت مرا .... زمینی بودن مرا . .

خوش به حالت . .خانه ات در آسمان است . .

 جوجه هایت تا چشم باز میکنند آبی میبینند و باران مینوشند و عطر بهار استشمام میکنند. ..

تا روی پا می ایستند اوج میگیرند و سقوط ,تراژدی داستان های تخیلی شان است .

نه گرد و خاک زمین چشمانشان را میباراند ..نه غبار نفسشان را بند می آورد. . .

نفس میکشند..نفس هایی به عمق هفت آسمان...

خوش به حالت. . خانه ات در آسمان است . .

هربار تماشا میکنم ..میبینم که خورشید از همین گوشه کناره های خانه ی تو طلوع میکند. .

هربار که خیس میشوم..میبینم شبنم از برگ های کنار لانه ی تو میچکد...

هر بار دلم میگیرد پی آواز دلتنگی تو میگردم تا دلتنگی ام را تازه تر کند

خوشابه حالت. از آن بالا ...نه چاه درکمینت است و نه چاله رفیق راهت. .خوش و سرمست میروی و میخرامی و ساز میزنی...

بی غرور اوج میگیری و بی شکست فرود میآیی. . آسمان را ضمیمه ی زندگیت کرده ای و غرقی دربی نهایتش..وسعتش..رحمتش...

و من هنوز ...بسته به زمین...به دنبال با ارزش های بی ارزش..خاک را میکنم و زیر پایم را خالی میکنم..

خودم را در چاله میگذارم..بعد چاه..بعد تر هم غافل  از همه چیز خودم را دفن میکنم..

آسمانی . .

سلام من زیر خاکی را به آسمان برسان...

بگو...دیدن آسمان..از بین روزنه های بین خاک...شکنجه است..

بگو..به دادم برسد. . .

پ.ن:یه کم زود پست زدم..انگار!


خاطره شده دردوشنبه 90/4/6ساعت 12:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دیشب

پای بغض هایم ...

دوباره . .

به ملکوت کبریایی حرمت بازشد. . .

تمام مسیر بغضم را روی زمین میکشیدم تا بیاورم و در خلوت صحنت رهایش کنم . . .

 آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم بلندش کنم...کشان کشان روی خاک کوچه ها کشیدم و آوردمش . . 

دیشب. . . مثل آن روز هایم

 -همان روز ها که مادر خطابت میکردم-

بی خیال از اطوار های بی معنا . .  با همان چادر مشکی ...گوشه ی تاقچه ات . .روبه روی ایوان آیینه ات. . .

سنگ شدم . .

سنگ شدم تا دل آیینه های ایوانت  برایم بسوزد ...تامرا بشکنند. .

سنگ شدم تا دل فواره های حوضت  برایم بسوزد . . . تا مرا آب کنند. .

سنگ شدم تا دل طلایی گنبدت برایم بسوزد . . . تا مرا طلا کند . .

نشستم...فرصت ابری شدن نبود..

تا پناه شدی باریدم . .

آمده بودم درد دل کنم...آمده بودم کوله بار سنگین اشک  را به شانه های پر مهرت بسپارم...

آمده بودم با تو نفس بزنم...

بلکه سبک شوم و حرمت "حرمت شکننده ای" را نشکنم....

"رنجاننده ای" را نرنجانم...

به "تلخی" . . .تلخی نکنم...

لبخند "نامهربانی" را نگیرم.. .

اشک به چشم "بی وفایی" ننشانم...

آمده بودم  دلم را به دستت بسپارم...بلکه آرامش کنی و ...

رام برگردم..

اما...

وقتی برگشتم..

همه غم هایم را از حرمت ..کشیدند بیرون... 

بغض هایم را از رواق خاکی حرمت جمع کردند و باز به حلقم ریختند...

به من گفتند..

فکر کردی که

بانوی آسمان ها...

به اشکت محل میگذارد؟

نه..

اوهم..

دوستت

ندارد...

مادر. . . میشود. . .کمی از خاکت را

به چشم و حلقم بریزی ...

تا کسی پیدایشان نکند..

تا دیگر نتوانند مرا از حرمت بیرون بکشند..

آخرشنیده ام..نبش قبر حرام است..

بگذار..پیشت ..بمانم...

 پ.ن:با اشک مینویسم...با رعشه های انگشت . .

پ.ن2:پست 110 . . . عدد ها هم بهانه ی اشک میشوند . .


خاطره شده دریکشنبه 90/4/5ساعت 1:35 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نمیدانم کجا گذاشته امش. . .

کمد ها را گشتم...

کشو ها را هم...

زیر تختم نیست. . .

لای دفتر و کتاب هایم هم نبود...

یادم نمی آید آخرین بار کجا گذاشتمش. . .

اصلا یادم نمیاید آخرین بار داشتم یا نداشتمش. . . .

خدایا کی به من تحویل دادی که من گمش کردم؟!

هرچه میگردم پیدایش نمیکنم...

نمیشود دوباره به من یک دانه بدهی؟من این سند مالکیتم را نیاز دارم...

باید به دیگران نشانش بدهم . . . شاید باور کنند اجاره ای نیستم....

شاید باور کنند قرار دادی نیستم...

شاید باور کنند این روح صاحب دارد. . .

خدایا اصلا خودت بیا..

خودت بگو که صاحبخانه ای. . بگو  که نمیتوانند عمر و روح مرا وقف خودشان کنند. . .

بیا بگو. . .

من این سندم را پیدا نمیکنم...

پ.ن:شما ندیدیدش؟!


خاطره شده درچهارشنبه 90/4/1ساعت 9:41 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت