سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زن..د..گی..

زندگی یعنی من..و...نفس!

یعنی  من باشم..نفس هم بیاید و برود..!آنوقت هرکس که مرا ببیند بگوید دارد زندگی میکند!

زندگی یعنی آب افتادن دهان بعد از حس عمیق ترشی یک لواشک پر از شیره ی ترش!

زندگی یعنی سرک کشیدن بچه ی همسایه ی بالایی از پنجره به اخل اتاق!

زندگی یعنی استشمام بوی سوختگی غذا..

زندگی یعنی باز کردن پنجره و خانه را با بوی باران معطر کردن!

زندگی یعنی کفشدوزک لای سبزی ها را به سر انگشت نشاندن!

زندگی یعنی دغدغه ی یک روزت بشود انتخاب مارک بهتر جوهر نمک..

زندگی یعنی انگیزه برای خانه تکانی!

زندگی یعنی چشمت را ببندی و همه ی نخواستنی ها..نشدنی ها...نبودنی ها..دوست نداشتنی هارا سر ساعت 9 همدم تیر برق سر کوچه کنی!

زندگی یعنی تشکر از ماشین لباسشویی!

زندگی یعنی مزمزه ی رب انار خانگی!

زندگی یعنی تمرین خط شکسته نستعلیق بر روی آینه های خانه وقتی مینویسی:زندگی یعنی سکوت..و سکوت یعنی فریاد ،برای آنکه بخواهد بشنود...!

زندگی به معنای خوابیدن نیست!به معنای  خواب رفتن است..یعنی از خستگی بعد از تمام بی خوابی ها..نا خود آگاه به خواب بروی...

زندگی یعنی غلبه ی آرامش بر اضطراب!

زندگی یعنی ...

یعنی لمس لبخندی که خدا بر لبانت مینشاند...یعنی لبخند را لمس کنی و زندگی کنی..

حتی..اگر..تمام مدت...لبخندت..بغض..کرده باشد!

حتی اگر لبخندت توخالی باشد.

حتی اگر لبخندت بر لبانت یخ زده باشد..

حتی اگر لبخندت..

حتی اگر همه ی اینها!!!باز هم بخند..

باز هم زندگی کن...لط..فا!

پ.ن:گاهی زندگی ...همان زندگی نکردن!!!است!


خاطره شده درپنج شنبه 89/10/16ساعت 5:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 دلواپس بودم

برای دلم دلواپس بودم.

رفتم حرم...نه آداب ورود به جا آوردم..نه زیارت ..فقط یک سلام دادم و بعد مثل تشنه ای که به آب برسد بی مهابا خودم را در آغوش بانو انداختم ...

نه میتوانستم گله کنم..نه میتوانستم دعا کنم..

تنها جمله ای که بر زبانم می آمد این بود:

دلم تنگ شده بود.

خیلی دلم تنگ شده بود...

بعد هم حرارت اشکم را به سردی ضریحش نشاندم و یتیم وار نگاهش کردم.

با همان بغض کودکانه گفتم:

...مرام اهل بیت یتیم پروری است...باز هم مادرم میشوی؟

آه...چه لذتی دارد عقده خالی کردن...

چه لذتی دارد طرف مقابلت سرچشمه ی کرم باشد..آنوقت هرچه میخواهی بخواه.."نه " در کار نیست..

میخواهی مادرت باشد؟مادرت میشود...

مادرت میشود و تو هرروز بی ادبانه کودک درونت رادوان دوان وارد صحنش  میکنی و پامیکوبی به سنگ های خاکستری اش که :

مادر...این و آن روزگار ناخن به قلبم میکشند...

هرچقدر هم گریه کنی از ناله و اشکت خسته نمیشوند...عجب مادری..

بعد هم لبخند میزنی به گنبد طلایی و زانو به بغل ,حجره نشین حجره های صحنش میشوی....

و نفس میکشی..

دور از تلاطم قلبت..

نفس میکشی

دور از بی نفسی های زندگی غرق در خلاءت

نفس میکشی تا ریه هایت غرق یتیم نوازی شوند..

و این نفس کشیدن ها آنقدر لذت بخش است  که هرچقدر حسم را با واژه ها ترجمه کنم باز هم ته دلم به نوشته ام راضی نمیشود...

بگذار حرف دلم را بزنم..

.وقتی خریدار اشک هایم مادرم فاطمه معصومه(س) است...

هرچقدر دوست داری اشک به چشمانم بنشان..

گرمای لطف  او.. خنکای روح من..

  گرمای اشک من.. هم  خنکای دل تو..

ارزانیت..

 


خاطره شده درشنبه 89/10/11ساعت 5:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آن زمان ها که عاقل بودیم، وبلاگی داشتیم به نام دارالمجانین!

که  دیوانه وار در آن پست های عاقلانه میزدیم.

اما خب ..متاسفانه، دیگران مانندی! ما را به جرم عاقل بودن از دارالمجانینمان بیرون انداختند ....!

هه ...حالا که جدی جدی درجامعه ی روان پریشان قرار گرفته ایم هی ما را عاقل صدا میزنند و به جنونمان ایرادمیگیرند:

الان که باید بخندی..چرا گریه میکنی؟

الان باید گریه کنی..چرا میخندی؟

چرا هی نفس عمیق میکشی؟

چرا همیشه ساکتی ؟

چرا زمینو میبوسی؟

چرا چشم بسته راه میری؟

چرا نخ جعبه ی شیرینی دور گردنت انداختی؟

چرا خودتو طناب پیچ کردی؟

چرا؟
........
حالا هی باید به این مجنون های عاقل نما جواب های عقل پسند بدهی.

میخندم و گریه میکنم چون فرقش را نمیدانم

نفس عمیق میکشم تا هوای بیکسی ریه هایم را پر کند.

ساکتم .چون یادم داده اید وسط حرف کسی نپرم.چشمان من دارند حرف میزنند.

زمین را میبوسم تا دانه دانه جای خالی ها را به شکر بنشینم .

چشم بسته راه میروم چون کسی و چیزی نمانده که احتمال برخورد باشد.

نخ جعبه شیرینی را دور گردنم انداختم که احساسم را به آن آویزان کنم تا در امان باشد و ملعبه ی دست کسی نشود.

 خودم را طناب پیچ کرده ام و محکم بسته ام تا اگر کسی هلم داد از موضوع پرت نشوم...
...
هوم؟به عقلتان شیرین آمد؟شیرین عقل شدید؟الان قانعید؟

وااااااااای!‍من نمیتـــــــوانم بنویــــــســــــــم.

به من سنجاق بدهید.میخواهم چشمانم را با سنجاق به این وبلاگ ضمیمه کنم.

چشم هایم پر از حرفند...

 

 

پ.ن:دلا دیوانه شو...دیوانگی هم...عالمی دارد..


خاطره شده درچهارشنبه 89/10/8ساعت 9:52 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 دلم میخواهد خودم را در چشمانم پیدا کنم و سال ها به تماشای خودم بنشینم.بی آنکه حتی صدای پلک زدنی سکوت چشمانم را بشکند.

دلم میخواهد چشمانم را به کودکی هایم ببخشم وراحت اشک بریزم.

دلم میخواهد نگاهم را عمیق کنم و تمام حرف دلم را درونش بریزم  تا از نگاه سنگین دیگران سنگین تر شود.

دلم میخواهد فقط یک لحظه به خواب ابدی بروم.یک لحظه برای ابد!

دلم میخواهد منطقم را دور بریزم .عقلم را لگد مال کنم.فکرم را به زنجیر بکشم و آسوده با دلم حرف بزنم و با دلم بخواهم و با دلم نفس بکشم ...

دلم میخواهد کمی زندگی کنم.اما نمیشود...

.انگار دیگران زندگیشان کفاف نمیدهد.زندگی مرا هم بنام خود زده اند.

انگار عمرشان برایشان کم است.عمر مرا هم به شمارش معکوس کشانده اند.

انگارسازقلبشان راضی شان نمیکند. با تپش قلب من هم سازخود را میزنند.

انگار آفریده شده ام که هرروز یک نفر روح و عمر و نفسم را اجاره کند .

دلم میخواهد سرم را در گذشته ام فرو ببرم و یکبار دیگر لبخند های خاک گرفته ی قدیمی را نفس بکشم.میخواهم ریه هایم ام غرق لبخند شود..

دلم میخواهد دفتر خاطراتم را باز کنم و کاغذ های چروکیده و جوهر های پخش شده را در قلب چشمانم فرو کنم .تا بسوزد و تیر بکشد..هم قلبم ..هم چشمانم..

دلم میخواهد روی تمام دلبستگی ها و امید های زمینی ام مهر باطل شد بکوبم. و بعد خدایم را به رخ تمام "آدم باطله ها" بکشم و با جسارت تمام لبخند بزنم...

دلم میخواهد ...

دلم میخواهد روی کاغذ سفیدم پیله ی پروانه ای را بشکافم ..و رنگ یاسی و سفید را به بالهایش بنشانم.. و رهایش کنم .. و آرام گوشه ی کاغذم قلم بزنم:

چه کسی میداند..که تو در پیله ی خود تنهایی..؟!

پیله ات را بگشا..

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی...

پ.ن:دلم میخواهد دیگر اینجا ننویسم.سخت است آتش دل را با نگاه سرد دیگران خاکستر کردن!


خاطره شده درشنبه 89/10/4ساعت 11:48 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

به فکرپست بعدی بودم.نمیدانستم قرار است این پست را برای تو سیاه قلم بزنم...

حالا تو خوابیده ای و من بیدار..مات و مبهوت اولین و آخرین پیامت در پیامرسان را میخوانم و میخوانم و میخوانم ...

تا ظهر که پیش ما بودی...چه شد که یکدفعه هوس پرواز کردی؟

کم پیدای پیامرسان..چه شده که یک باره تمام فید های پیامرسان  به نامت مهر خورده است؟!

عجیب.. امشب نامت به چشم می آید و یادت به ذهن...

راستی ناشناخته ها چه دیر شناخته میشوند...!این غوغایی که برای توی ناشناس برپا شد ممکن است هرگز

برای شناخته ترین ها برپا نشود.میدانی چرا؟

چون خدا عزیزانش را در دل همه عزیز میگرداند.و تو.. عزیز بودی برای خدا!

هرجا که نشانی از توست یک دغدغه داری...چه بود این چادر و حجاب که تشنه اش بودی؟خوب دم آخری با حرف

هایت عزیز کرده ی خدا شدی.

..حالا بخواب..حالا درون چادری سفید بخواب تا آرامش وجودت را بوسه باران کند...

دیگر کسی تورا با این حجاب سفید امل نمیخواند...

تو بخواب..اما من میخواهم تا صبح خاموشی ات را در ذهنم تکرار کنم و حرفهایت را هزار باره به  دیده بکشم

و ...هر بار فاتحه را دوباره آغاز کنم..تا شاید این بار به زبانم جاری شود..

اما تو...آرام..در آغوش پروردگارت بخواب..

رفتی و رفتن تو آتش نهاده بر دل.. 

پ.ن:درگذشت دوست پیامرسانیمون"نازلی احمدی"بااسم مستعار:نابغه جون"رو به تمام  دوستان تسلیت عرض میکنم.امیدوارم روح پاکش هم جوار با ائمه اطهار باشه.


خاطره شده درچهارشنبه 89/10/1ساعت 11:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت