سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بـــــــــــــ بـــــــــــــــــ ار

این بار به خاطر دل من . . .


ببین ایوان  چقدر بوی پاییز گرفته است. . .

ببین پنجره هایم خلق و خوی  زمستان گرفته اند . .

همیشه بسته اند . . پشت پرده های ضخیم . . .

ببین چقدر تابستان کز کرده گوشه ی این اتاق ساکت . .

اگر بدانی چقدر ریه هاش هوای بارانی را نفس میزند. . .

ببار. . .

کمی به خاطر چشم های من . .

ببین چقدر ترک خورده اند . . .دارم  کویر را پلک میزنم . . .

اصلا تمام دنیا را هم خار میبینم و تیغ و کاکتوس های پر تیغ . . .

نگاهم تشنه است . ..

باران میخواهد..

 ببار . .

آسمان ببار . . .روی گونه های سرخ و سرد من . . ببار . .


روی هرم نفس های کوتاهم ببار . . .

روی رعشه ی انگشتان بی حسم ببار . . .

آسمان ببار . .

ببار بر زانوهای بی طاقتم که قدم قدم به سنگ های حیاط نزدیک تر میشوند . . .

ببار بر سینه ی تنگ و سنگینم . .

ببار بر هیاهوی آشفته ی روحم

ببار بر بی قراری نبض شقیقه هایم..

وقتی با انگشت هایم میفشارمشان  و فریاد میزنم که ببار

به خاطر این فریاد بی رمق و خسته

کمی ببار

برای آمرزش بی گناهی چشمانم

روی مرده ی مردمکهایش ببار . . .

آسمان تو را به قداست ماه قسم ببار . . تورا به لطافت مهتاب قسم ببار

تو را به ستاره های بی تاب قسم ببار . .

دِ این چشم اگر مرام سخاوت داشت . . .اینقدر کویر را به نگاهم نمیکشید . . .

این سینه اگر هنر آه داشت..اینقدر از درون آتشم نمیزد . .

این حنجره  اگر جنم شکستن داشت ...اینقدر بغض را استخوان گلویم نمیکرد . .

من دلم به باران خوش است..

بفهم آسمان ..

بفهم امید زمینی های تشنه...

بفهم لبخند خیس خدا

بفهم آسمان.. بفهم

ببار . . .کمی از ابر های صحرای مکه  . . .

کمی از ابر های کربلا. . .

ببار بر کام من

کمی از ابر های زمزم و تربت . . .

شاید شفا بگیرد این دل..

شاید شفا بگیرد . . .یا بتپد.....یا بمیرد. . .

خسته ام  از این بستر سرد همیشگی

ببار . . .


خاطره شده درسه شنبه 90/10/6ساعت 10:21 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شب شده

و من هراسان گوشه ای کز کرده ام 

  

زانو بغل گرفته ام  و دست هایم را

یک جای دور . . .

یک جای خیلی دور . . .

پنهان کرده ام

مبادا که لب بزنم

جرعه های جام تاریکی اش را . . .

کسی میگفت

اگر از شراب تاریکی بنوشی . . .

هیچ وقت صبح نمیشود . . .

هر لبی که تر کنی . .

شب مست تر میشود...شب بیدار تر میشود . . .

آنوقت دیگر صبح نمیشود

من میترسم . . .

از شب. . .از تاریکی . . .از جام و جرعه

گاهی نفس عمیق میکشم. . .

_مادرم میگوید اسمش آه است _

گاهی که نفس عمیق میکشم . . .

بوی سرد تاریکی را

از پله پله های متروکه ی خاطراتم

حس میکنم . . .

اصلا شاید . . .تمام تاریکی ها . . .ازهمین  زیر زمین متروکه می آیند . .

پله..پله..پله...

می آیند بالا و همه ی صبحم را

یکجا شب میکنند . . .

من میترسم . . از زیر زمین . . از پله . . از صدای گام های آهسته

از نفس های  سرد . . 

 اصلا بوی خاک این گذشته های عنکبوت زده

روحم را به سرفه می اندازد . . .

آنقدر که تمام احساسم کبود میشود . . .

کسی میگفت :

حتی اگر به سرفه افتادی هم . .

نباید از جرعه های تاریکی بنوشی . . .

میگفت  هر لبی که تر کنی . . .

شب مست تر میشود . . .شب بیدار تر میشود . . .

آنوقت دیگر صبح نمیشود . . .

باز هم شب شده . . . مثل دیشب..مثل پریشب....مثل هرشب . .

و من هراسان گوشه ای کز کرده ام

زانو بغل گرفته ام  و دست هایم را

یک جای دور . . .

یک جای خیلی دور . . .

پنهان کرده ام . . .

-------------------------------------

پ.ن:نگید چرا غمگین نوشتی. . . لطفا!


خاطره شده دردوشنبه 90/10/5ساعت 6:59 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

از جنس دیوار های کاهگلی اند .  . .

ایمن نیستند . . .

اما عجیب دوستشان دارم . . .

نفس که میکشم . . .عطرشان مستم میکند . . .

خصوصا اگر هوایم مه آلود باشد . . .

عطرشان دیوانه کننده است

بشان عادت دارم . . .

حتی بشان تکیه میکنم . . . 

آخر  هم بی هوا روی سرم خراب میشوند . . .

غم هایم را میگویم . . .

از جنس کوچه باغ های روستا هستند . . .

زیبا و دلگیر

پر از درختانی که شاخه شاخه در هم بافته شده اند

شده اند سایه سرت

فقط روزنه های کوچکی از لابه لای این شاخه های غم  نور آفتاب را خیلی محسوس تر از قبل نشانت میدهد . . .

زیر سایه ی خاکستری درختان در هم تنیده اش که قدم بزنی

تازه یادت می آید خورشیدی هم هست . .

تازه قدر روزنه را میدانی . . .و قدر خورشید را . . .

از نژاد دریا هستند . . .

موج موج . . . تلاطم تلاطم

به  ساحل هم که میرسند . . . با حسرتی چند برابر...باز به موج میپیوندند . . .

اما هرکس که در ساحل است . . .با دیدن موج غم هایم آرامش میگیرد . . .

شاید خدا را شکر میکند که در ساحل است...نمیدانم. . .

از جنس هوای شرجی اند . . .

وقتی می آیند....روحم تب میکند..چشمم میبارد . . .

اما باز نفس را تازه میکنند . . .

از جنس بلبل های باغ نشینند 

نوای دلنشینشان همیشه  از جایی نا معلوم بگوش میرسد . . .

آرام بخش و دلگیر

هر چقدر هم که بگردی باز متوجه نمیشوی نغمه ی کدام بلبل است

که سر به سر احساست میگذارد

غم هایم

از جنس گل های وحشی  دشت های بکرند

از ناکجا می آیند . . .

خودرو میرویند . .

ریشه میدوانند . .

زیبا و معطر و تنها

گاهی فقط باران چشم هایم . . . عطرشان را در دور دست ها

به مشام کسی میرساند . . .

دیدنی هستند . . . غصه های من . . .

--------------------------------------------

پ.ن:خاری در دستم فرو رفت . . .توان در آوردنش را نداشتم....حالا هرکس را نوازش میکنم . . .روحش مجروح میشود . .

پ.ن:دعام کنید. . .



خاطره شده درشنبه 90/10/3ساعت 8:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کجاســـتــــ ؟


وقــتـــی میپــرســم بعضی ها آسمان را نشان میدهند . . .

بعضی ها میگویند در بی نهایت هرچیز است. . .

بعضی هم یک ژست متفکرانه میگیرند و یک عالمه صغری کبری میچینند که :

خدا جا ندارد . .

خدا مکان ندارد . .

خدا حد ندارد

خدا . . .

ولی وقتی دارند تمام این حرف ها را با چشم ها و دهانشان فرو میکنند در مغز من . ..

من فقط یک نگاه عاشق اندر عاقل به منطقشان می اندازم و لبخند میزنم...

شاید سرم را هم به علامت تایید تکان دهم . .

اصلا شاید تمام منطقشان را هم حفظ کنم که اگر روزی کسی به من هم گفت خدا جا دارد . .

تمام این حرف ها را برایش تکرار کنم . .

ولی خب . . همه اش ...

-همه ی این حرف ها را میگویم -

همه اش به درد عمه شان میخورد . . .

منکه میدانم خدا جا دارد . .

منکه میدانم خدا کجاست . ..

خدا همین دور و بر هاست . ..

روی لبخند کودکانه ی خواهرم .. .

روی شانه های پر صلابت پدرم . . .

لابه لای قربان صدقه رفتن های مادرم . . .

اصلا آن ها هم که نباشند . . .خدا باز همین نزدیکی هاست . . .

مثلا....مثلا بین چه چه قناری است . .

آنجاست تا وقتی دلم میگیرد دلم را باز کند . . .

یا بین شاخه های محبوبه است....

آنجاست تا از عطر شبانه اش مستم کند . . .

خدا گاهی در پیاده رو است . . .

قدم قدم با من می آید تا یک جوری حواس تنهایی هارا پرت کند . . .

گاهی در دانشگاه است . . .

مرا به درس مشغول میکند تا سرم گرم شود . .

خدا گاهی با دست هایم خورش قیمه را هم میزند . .

خدا میداند من اهل غذا پختن نیستم....امامیخواهد نشاطم را برگرداند . .

خدا گاهی روی چشمان من میتراود . . .وقتی سرم روی زانوهایم است . .

می خواهد دلم را سبک کند . . .

خدا گاهی هم برایم مداد رنگی میخرد . . .

میگوید نقاشی بکشم...میگوید روحم را مانوس با رنگ آفریده است . .

خدا گاهی هم  برایم سجاده پهن میکند . . .

چادرم را به سرم میاندازد . . .دستم را میگیرد تا قیام کنم

روی قنوت هایم  ذکر میگذارد . . .

روی سجده هایم شکر . . .

خدا همیشه بعد از نماز نوازشم میکند . . .

با کمیل. .کلمه کلمه خدایی میکند

واژه واژه دلداریم میدهد . . .

سرم را روی پایش میگذارد .. . .برایم جامعه کبیره میخواند

خدا در اتاق من قدم میزند . . .

هوا که بگیرد پنجره ها را باز میکند .  . میگذارد صدای اذان را بشنوم . . .

خسته که میشوم تسبیح به دستم میدهد . . .برایم  دانه دانه سبحان الله میگرداند . . .

خدا بین قطره های باران است . .وقتی روی شیشه لیز میخورند..

خدا میداند من چقدر باران را دوست دارم . .

چه کسی میگوید خدا جا ندارد . .  .

خدا همین جاست . . . کنار من . . .بین  انگشتان من

وقتی که مینویسم:

خدا در قلب های شکسته است . . .

-------------------------------------

خیلی دلم گرفته

 


خاطره شده درپنج شنبه 90/10/1ساعت 8:21 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2   3      

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت