سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مادرم همیشه میگفت خدا ماه رمضان را که میدهد یک آبدان و یک غذادان اضافه هم می اندازد توی شکم خلق که نه خیلی گرسنه شوند و نه خیلی تشنه . ماه های دیگر که نمیشود روزه گرفت .چرا ماه دور رویم . همین رجب و شعبان . خدا نکند بخواهی یک روز ثواب ببری . اصلا ثواب نه . بخواهی روزه ی قضایت را بگیری . به محض اینکه نیت کنی تمام سلول های عصبی ات فقط گشنگی و تشنه گی را اعلام میکنند . خوابت بیاید گشنه میشوی .. دستت لای در بماند . گشنه میشوی . غمگین باشی گشنه میشوی . خوشحال شوی . گشنه میشوی . اصلا انگار این مغز خر ، چیزی جز گشنگی و تشنگی نمیفهمد .

مادرم این هارا میگفت . راست هم میگفت .

نشان به آن نشان که شبی از شب های ماه شعبان ،سرسفره نشسته بودم که ناگهان یاد روزه های قضا افتادم و لقمه ی شام در دهنم ماسید . هرچه راه شرعی و عرفی بلد بودم را در ذهنم چیدم که از گیر این چند تا روزه ی آویزان بر گردنم ، خلاص شوم ، اماوجدان مبارک عمامه ای به سر گذاشته بود و برمنبر عقل نشسته بود و انگشت اشاره اش را هی برسرم میکوبید و میگفت ! نخیر ! خیلی هنر داری کفاره های مانده ات را حساب کن . دیگر این روزه های بخت برگشته را هم کفاره ای نکن . این شد که لقمه را درسته قورت دادم و سریع قابلمه را از جلوی چشم های گرسنه ی برادرم کشیدم و هرچه مانده بود برای یک سحری مفصل احتکار کردم .

بگذریم ازینکه شب بیست دقیقه یکبار از خواب میپریدم که مبادا ، خدای نکرده ، زبانم لال ، هفت قرآن بمیان ، یک وقت اذان صبح را بگویند و چیزی نخورده باشم . یک ساعت قبل از اذان را هم که بیدار ماندم و علی رغم خواب آلودگی ، آنچه توان داشتم به کار گرفتم و یخچال را مرتب و تمیز و فشرده ، درون معده م جای دادم. آخرین قطره ی آب را چند ثانیه مانده به اذان فرو دادم و هیکل آب بندی شده ام را به زحمت برای دو رکعت نماز خم و راست کردم.

صبح فرا رسید . که البته ظلم است روزه داری که نه خواب درستی داشته و نه خوراک مناسبی بخواهد سحر خیز هم باشد .

این شد که ظهر فرا رسید و معده ی محترم ، دست بر شانه ام گذاشت و بشدت تکانم داد .گوش که دادم دیدم دل و روده ام سمفونی ما گشنه ایم راه انداخته اند .

آمدم دهانم را باز کنم و فحشی نثار این بشکه ی سوراخ کنم که دیدم باز نمیشود .انگار خدا خواب که بودم کویر لوتش را چاپانده بود توی دهنم . خشک خشک . شور و تلخ . دهانی که وقت دیدن ترشیجات سیلاب بود حالا یک قطره بزاغ را هم از من دریغ میکرد .

خودم را دلداری دادم و گفتم روزگی است دیگر . عادیست . بلند شدم که بالش بدبخت نفسی تازه کند . روی پا که ایستادم بلغم و صفرا و سودا یم ریختند بر سر و کله ی هم و هی بر هم غلبه کردند . صورتم شد زردچوبه و فشار م خیلی منظم و دقیق به شمارش معکوس افتاد . زمین راستی راستی شروع به چرخیدن کرد و صور فلکی بر بالای سرم ظاهر شد . خدا خیر دهد مادر را که سریع پشت و رویم کرد و پاهای دیلاقم را چسباند به سقف ، بلکه خون به مغزم برسد واین قدر پیام های چرند به سلول ها ندهد !

در همین احوال بودم که احساس کردم شامه ام دارد خاطرات قرمه سبزی های مادرم را برایم زنده میکند . خواستم مطمین شوم . همه ی توانم را ریختم توی دماغ و یک نفس عمیق کشیدم . همان شد که دیگر نفسم بالا نیامد . بوی قرمه سبزی همه ی کله ام را پر کرد . چشمهایم تار شد و از حال رفتم . نالان از مادرم پرسیدم : مادر جان این عطر چیست ؟ گفتا که ظهر قرمه داشتیم .

دست بی جانم را کوبیدم توی سرم و با خودم گفت آخر آدم اینقدر بدبخت ؟ آدم اینقدر بد شانس ؟ همیشه ی خدا در طول هفته ناهارمان خوراک لوبیا وقارچ و خوراک بادمجان و انواع سیفی جات است .همین دیروز ظهر نبود که مادر برایمان ناهار ته دیگ عدس پخته بود و مثل پیتزا گازش میزدیم و قورت میدادیم .؟حالا قرمه سبزی ؟ لابد با سالاد شیرازی ؟

معده ام نشسته بود کنج دلم و زار زار گریه میکرد . کاری از من بر نمی آمد . بهتر بود خودم را با چیزی سرگرم میکردم . گوشی ام را برداشتم تا پیامک های وارده را بخوانم .

فست فود خوش خوراک ! پیتزای پپرونی خیلی قارچ دار با سس مخصوص . با نوشابه ی خنک تگری !


برایم روضه ی مکشوف خوانده بودند . گوشی را با چند فحش روح دار به کنار انداختم و کنترل تلوزیون را فشار دادم .

تبلیغات ژامبون و چیپس و لواشک و کنسرو ماهی و بوقلمون که تمام شد رسید به برنامه ی آشپزی آقای گلریز همراه با دسر و مخلفات .

دستی به پیشانی کشیدم و خونسردی خودم را حفظ کردم و کانال را عوض کردم

شبکه ی خبرداشت کیک هفت کیلومتری را نشان میداد و از طعم خامه و توت فرنگی هایش تعریف میکرد .

من نمیدانم این ملت کاری جز پر کردن شکم ندارند؟ یا اینکه فقط برای امروز تصمیم گرفته اند افکار عمومی را به سمت تغذیه ی بهتر سوق دهند ؟

سرتان را درد نیاورم .همین را بگویم تا وقت اذان هرچه در سالهای ماضی خورده بودم را از حلقم در آوردند و نشانم دادند . وقت افطار که شد لبخند رضایتی بر لب نشاندم و بر صبر خود افتخار کردم و بر سفره ی ساده ای که مادرم پهن کرده بود نشستم. منتظر یک پرس قرمه سبزی جا مانده از ظهر بودم که مادر عزیزم نان و پنیری جلویم گذاشتند و گفتند : روزه دار باید سبک افطار کند . همانجا بود که دست هایم را بلند کردم و دعا کردم : خدایا برکات مادی و معنوی ماه رمضان را در ماه های دیگر نیز به ما عطا فرما .مثلا همین غذادان اضافه را...


خاطره شده درچهارشنبه 94/3/27ساعت 3:11 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

خواهر کوچولوی من 

تازه شده یه ساله

به دایی میگه "آیی"

به خاله میگه "آله"


خواهر کوچیکه میخواد

شبیه مامان بشه

چادر نماز اونو

روی سرش میکشه


توی خیالش میگه

مهره چه طعمی داره !

جای پیشونی مهرو

تو دهنش میذاره


با تسبیحای رنگی

یه سینه ریز میسازه

تسبیحو برمیداره

به گردنش میندازه


وقتی میره به سجده

میخوابه روی زمین

بهش با خنده میگیم :

آفرین و آفرین


خواهر کوچولوی من

خیلی بهت خندیدم

وقتی بزرگتر شدی

نمازو یادت میدم

ر . ابوترابی


خاطره شده درسه شنبه 94/3/12ساعت 11:52 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


به همین سادگی

به همین خوشمزگی


خاطره شده درسه شنبه 94/2/8ساعت 11:1 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت