سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لابد اگر الان زمان شما بود و شما امام حاضر ، یک نفر را فرستاده بودید که به من پیغام دهد : مولا فرمودند کاروانی عازم مشهد ، شهر ماست . با آن کاروان به دیدار ما بیا .

بعد من سر از پا نشناخته ، به هیچ چیز فکر نمیکردم و با سر می آمدم .

که ببینم مولای من ، مولای من ، مولای من ، چرا مرا طلبیده  ؟

بعد وقتی می آمدم و عزم بازگشت داشتم پیغام میدادید : به فلانی بگویید شب قدر را نیز در جوار ما اعمال به جا بیاورد .

بعد من باید سرم را به زیر ترین ، به خاک ترین ، به زمینی ترین زمین می انداختم و آب میشدم از لطف . از لطف . از لطف ...

آقای من

زمان شما نبود ، هرچند تمام زمان ها از آن شماست . محضرتان را درک نکردم . هرچند حضور ائمه بر قلوب شیعیان و احوالاتشان دائمی است .

اما تمام اتفاقات این چند خط بالا افتاد.

همین چند روز پیش

...

حالا من ِ بازگشته از جوار ِ شما ، دارم به حکمت دعوتتان فکر میکنم . آقا جان . دست خالی م را از چه پر کرده اید و برم گردانده اید ؟سرتا پا شوقم . دوست دارم این دعوت شدگی را به همه ی مردم شهر فخر بفروشم ...

و فریاد بزنم

علی بن موسی الرضا علیه السلام مرا خواست

مرا خواست

مرا خ و ا س ت . . .


خاطره شده دریکشنبه 93/4/29ساعت 12:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

داشتم در یک تنهایی مطلق ، کودکانه ترین نقاشی آن روزهایم را رنگ میکردم که کنجکاو و بازیگوش آمدی ، نشستی بالای سرم و خیره شدی به چشم های سیاه  دخترکی که  موهای بلند بافته اش را تا پایین مقوا انداخته بود و دست های رنگ نشده اش را تا روی چشم هایش بالا برده بود . از به هم ریختن نقاشی و لبخند قرمزی که روی صورت دخترک نشست ،اما من نکشیذه بودمش ، فهمیدم اتفاقی افتاده . سرم را بالا آوردم . مدادرنگی هایم داشتند  از خوشحالی دور مقوا میچرخیدند و جیغ و داد میکردند که مهمان آمده . شاید هم به همین خاطر آن نقاشی زودتر از بقیه رنگ شد . وقتی گفتند :"مهمان! " سرم را برگرداندم و دیدم تو هستی . تویی که اول قلب کاراکترهای روی مقوا را به تپیدن در آوردی و بعد قلب مرا . . .


 

بعد از آن روز هربار میخواستم نقاشی بکشم کاراکترها هنوز زبان در نیاورده سراغ تورا میگرفتند و اگر نبودی مداد مشکی ام را به بیرون از کاغذ هل میدادند . آنوقت من باید قهر چندین روزه ی سفت و سختی را تحمل میکردم . تا اینکه تو بیایی و بنشینی و دست من و مداد و لبخند های آلبالویی کاراکترها را سیر تماشا کنی  .

کم کم این مداد رنگی ها یاد گرفتند چطور روی یک کاغد نمناک نقاشی کنند . تقصیر چشم های من بود . قبل تر هم گفته بودم یک رابطه ی خاص بین تو و گلو و چشم وجود دارد که علتش را نمیدانم . به هرحال چند وقتی بود که هرچه میکشیدم زود تر از صورتم خیس میشد . برای کاراکترها که بد نبود . آب بازی راه می انداختند و جیغ و دادشان تمام صفحه را برمیداشت . تو اما خیلی این باران را دوست نداشتی . مدادم را میگرفتی و چتر میکشیدی بالای سر همه ی بچه های بازیگوش ِ روی مقوا و بعد به من اخم میکردی . اینکار را که میکردی کاراکترهایم بغض میکردند و میرفتند یک گوشه از صفحه مینشستند و مدادم هم بی حوصله خودش را مدوّر روی کاغذ میکشید و خط خطی میکرد .

تو بودی دیگر ...

زور اخم تو از زور  من و نقاشی هایم  بیشتر بود .

زندگی گذشت . بودنت دنیای من را ، دنیای نقاشی هارا عوض کرده بود . تو آمده بودی و تنهایی پر از سکوتی که من به نقاشی ها تحمیل کرده بودم  را به هم زده بودی . من هم عادت کرده بودم . دیگر حریف خودم و نقاشی ها نمیشدم . دیگر در تنهایی طرح  نمیزدم . تمام روز را بی صدا و متوقف مینشستم تا تو پیدایت شود و من تازه دست هایم را باز کنم و خمیازه بکشم و بخواهم زندگی را شروع کنم .

زندگی را متوقف میکردم تا تو بیایی . غذا نمیخوردم . حرف نمیزدم . درس نمیخواندم  . جواب کاراکترهایی که با انگشت ها و نوک مدادم بازی میکردند و غر میزدند را هم نمیدادم . فقط خیره مینشستم و منتظر میماندم . . .

نمیدانم آخر از کدام رنگ مداد رنگی ، یا از شیطنت و خنده ی کدام کاراکترم خسته شدی که بنای رفتن گذاشتی . . .

و نمیگویم که چه بر سر مداد رنگی ِ سفیدم آمد که دوستش داشتی ...

و نمیگویم که چه اتفاقی برای لبخند های آلبالویی دخترک موبلند روی مقوا افتاد _که من نکشیده بودمش_

و حتی از کاغذهای خیس خورده با کاراکترهای مبهم هم حرفی نمیزنم ...

خیالت راحت!

اتاق درگیر یک تنهایی مطلق است وساکت . صفحه آرام و بی سر و صداست و من نشسته ام ، و با یک مداد مشکی ، آرام و مهربان ، کودکانه ترین کاراکترم را طرح میزنم .مثل مادرهایی که خبر های بد را ، در سینه میگذارند و لبخند میزنند به بچه هایی  که انگار از یک اتفاق ناگوار مبهم ، بو برده اند .

----------------------

قصه ی مـ . ا به سر رسید . . .


خاطره شده درچهارشنبه 93/4/11ساعت 11:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دخترانه تر از آنچه که فکرش را بکنی دلم را خوش کرده بودم به یک دستبند با مروارید های یاسی رنگ . هروقت فکر تلخی گذشته و ابهام آینده مینشست در سرم و محکم به گیج گاهم مشت میزد ، دستبندم را از زیر آستین در میآوردم و هی دانه های مرواریدش را میگرداندم و خیره خیره نگاهش میکردم و بعد سعی میکردم تصور کنم که دقیقا اگر لباس چه رنگی باشد ، این دستبند زیباتر جلوه میکند !
هه.احمقانه ترین فکری بود که میتوانست جای جدی ترین فکرهارا در سر آدمی مثل من پر کند . اما میتوانست! وهمین برای من کافی بود .

گاهی زندگی به جایی میرسد که بخواهد به من بفهماند تو اگر باشی تلخ است و اگر نباشی تلخ است . چیزی روبه راه نیست و روبه راه نمیشود . پس باید تورا با احترام گوشه ای از دل گذاشت و تازیانه را بر عقل کوبید و به سمت آینده تاخت . آینده ای که نزدیک ترین حالتش ، تصویر جاده ی مه آلودی در نیمه شب است که هر آن احتمال ریزش سنگ دارد و هرلحظه سقوط در پرتگاه . میماند خدایی که ناخوداگاه در هرقدم نامش را هزار بار صدا میزنی . از اضطرار .

اضطرار ...

یک زمانی - منظورم زمانی است که کوچکتر از اینی که هستم بودم - با خودم فکر میکردم اضطرار یعنی چه ؟ تصویرش چیست ؟ بعد تر ها فهمیدم اضطرار یعنی ناامیدی از همه ی عالم و امید به خدا ! تصویر ساده اش کودک گم شده در خیابان است . با اشک گرم و گریه ی خالص، هی پریشان سرش را میچرخاند و این طرف و آن طرف میرود . هرچه بیشتر دور خودش میگردد سرگردان تر میشود . ناامیدتر میشود . صدای گریه اش بلند تر میشود . جواب کسی را هم نمیدهد . فقط مادرش را صدا میزند .

دارم به وزن "فقط مادرش را صدا میزند " فکر میکنم . شاید بشود که غزل بشود .

بگذریم .

شده ام همان کودک لجباز گم شده . نا امید و مضطر و پریشان و اشک آلود . حوصله ی کسی را هم ندارم . هی چرخ میزنم و هی گم میشوم . هی گم تر میشوم . حتی اگر این آدم های دور و بر واسطه ی وصال باشند ، اما من همان کودک پریشان بی حوصله م . هیچ کس نه . فقط او ...

ببخش که اینقدر پراکنده مینویسم . حس و حال پراکندگی دارم . مثل ذرات غبار در باد . یک آشفتگی محض . نخند اما تا نیمه ی متن قلمم را هم سر و ته گرفته بودم . میفهمی که ؟ :)

نگاهم به دستبند بود.

آخر این روزها ... دخترانه تر از آنچه که فکرش را بکنی دلم را خوش کرده ام به یک دستبند با مروارید های یاسی رنگ...



خاطره شده دردوشنبه 93/4/2ساعت 9:19 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت