سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجوی گرامی

خانم ِ فلان ِ فلانی

عضو محترم ِ فلان جا، واحد ِ خواهران!

امروزه حرکت عظیم علمی در کشور عزیزمان بدست دانشجویان و نخبگان فرهیخته و با حمایت مسئولان و مدیران علمی فرهنگی ، آغاز شده است وبر همگان بویژه جامعه ی علمی کشور است تا با همفکری و همیاری گسترده در تقویت و اعتلای آرمان های نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و دفاع از مواضع اصولی و انسانی بیش از پیش کوشا باشند . اینجانبان با تبریک سالروز 16 آذر روز دانشجو  به  شما فرزندان گرامی ... الی آخر

امضا دکتر فلان فلانی معاون دانشجویی

امضا دکتر فلان فلانی معاون فرهنگی و اجتماعی

امضا دکتر فلان فلانی سرپرست  دانشگاه

__________________________________________

امروز لوح * تقدیری جهت ِ تقدیر از بنده به دستم رسید . من هم البته بدینوسیله! خیلی تقدیر شدم و از همه ی مسئولین به خاطر زحماتشان در ثبت امضا تشکر میکنم .

فقط  از آن جا که  دانشجو و مسئولین باید علی رغم ِ بلند پروازی و دور اندیشی ها ، حقیقت نگر و رئال اندیش باشند این متن را از جهات نگارشی ، ویرایش کرده و به بزرگواران و امضا زنندگان تقدیم میدارم . با احترام :


دانشجوی گرامی

خانم فلان ِ فلانی

عضو محترم فلان جا ، واحد خواهران !


امروزه حرکت عظیم علمی در کشور عزیزمان بدست دانشجویان و نخبگان فرهیخته ، باوجود ممانعت و سنگ اندازی های مسئولان و مدیران علمی فرهنگی ، آغاز شده است. و بر همگان بویژه جامعه ی علمی کشور است تا با همفکری و همیاری گسترده در سرکوبی و جزّ جگر دادن ِ دانشجویان و دفاع از جایگاه والای پُست و افزایش حیطه ی اختیارات مسئولین ِ دانشگاه در محدود کردن دانشجویان ،خصوصا در عرصه ی سیاسی و فرهنگی!بیش از پیش کوشا باشند. اینجانبان با تبریک سالروز 16 آذر روز دانشجو  به  شما فرزندان گرامی ... الی آخر

امضا آقای خیلی مسئول ِ دو دفتر دار ،دار !

امضا آقای خیلی مسئول ِ یک دفتر دار ، دار !

امضا آقای مسئول یک دفتر دار ،دار !

--------------

* لوح  : به کاغذ ِ روکش داری میگویند  که دورش حاشیه خورده و هیچ وقت یک قاب دو هزار تومانی هم ندارد و ما هم تامیکنیم می اندازیم گوشه ی کیفمان ، بعدش هم به خاطر داشتن اسماء متبرکه نمیدانیم چکارش بکنیم !



خاطره شده درسه شنبه 92/12/20ساعت 12:27 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شب که میشود بی خوابی میزند به سرش . مدام دور اتاق تاتی تاتی میکند و آخر هم خود را می اندازد در بغل من و آرام آرام زیر گوشم نق میزند . چشم هایش را روی شانه ام فشار میدهد و هی بی قراری اش را نشانم میدهد . حسابی بی قرارم میکند .گاهی باخودم فکر میکنم شاید اگر بخوابم او هم کم کم بخوابد . اما بی خوابی اش خواب را از چشم هام میگیرد و تا صبح آرامم نمیگذارد .

نمیدانم چه میشود که شب ها اینطور متلاطم میشود . هرچه هست باید برای این اوضاع فکری کنم . . .

الان هم نشسته کنار من و آرام آرام گوشه ی لباسم را میکشد ...

غم را میگویم

دختر ِ کوچکم ...


خاطره شده درپنج شنبه 92/12/15ساعت 11:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اگر بخواهی همینطور ادامه دهی من هم از این مردانگی دست میکشم و میشوم همان زن ِ حساس ِ بی طاقت و میزنم زیر گریه !

شنیدی زندگی جان ؟ !


خاطره شده درپنج شنبه 92/12/15ساعت 10:49 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

امروز یک نفر از اهالی محله ی ما کم شده است و یک نفر به محله ی پایین شهر اضافه !

مبهم است ؟ !

همان قبرستان را میگویم  .

پیر ترین مرد ِ همسایه که لباس هایش همیشه مثل ریش هایش  سفید بود و گاهی با عصایش در حاشیه ی کوچه قدم میزد و چهره اش هم خیلی شبیه پدر بزرگ های مهربان ِ فیلم ها بود ، دیشب درست زمانی که من در مجلس عروسی دوستم شیرینی میخوردم ، در گوشه ای از خانه اش ، از دنیا رفت .

حالایک عالمه پارچه ی مشکی و بنر زده اند در خانه شان . در واقع میشود گفت جمله ی " این مصیبت را به شما و خانواده تان تسلیت عرض میکنیم " سر تیتر ِ کوچه است و رفت و آمد اهالی آن خانه هم لابد سوتیتر و لید ، که شرح خبر محسوب میشوند .

البته با اینکه یکی از خوب ترین آدم های _

شعاری شد !

با اینکه یک نفر از اهالی محله ی ما کم شده است که من فکر میکنم مرد خوبی بود . اما محله هیچ تغییری نکرده است .

به هرحال من دوست دارم وقتی میمیرم حداقل ، یک مشتری از مشتری های شیرینی فروشی کم شود !


خاطره شده درچهارشنبه 92/12/14ساعت 12:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

این روز ها  سخت بالا می آیی. دو قدم که راه میروم میمانی بین این سینه و فرو میروی تا عمق شش ها و باز من از اول تقلا می کنم برای بالا آمدنت .

نمیدانم تو هوای مرا نداری یا من هوای تو را نداشته ام که به این روز افتاده ایم . اما هرچه هست میدانم که باید هوای هم را داشته باشیم . ما حالا حالا ها باهم کار داریم . من باید نفس بکشم و با پاهایم راه بروم . نفس بکشم و با دست هایم کار کنم . نفس بکشم و با چشم هایم ببینم . نفس بکشم و با گوش هایم بشنوم . نفس بکشم و ...

میبینی نفس ،جان! میبینی چقدر مهمی ؟!

میدانم خسته میشوی از دویدن هایم ، از فکر هایم ، خسته میشوی از نبریدن هایم و میبرّی ... ولی نه ! نه! مثل من باش صاف و آرام و عمیق ... سینه ام را از اکسیژن پر کن و از دی اکسید خالی و خستگی ام را یک آن بیرون بریز ...

نکند بمانی بین راه و بمانم بین راه و ...

...

میدانم بین من و تو حرف هاییست که نباید از این گلوگاه ِ پر رمز و راز بیرون برود و نباید به حنجره برسد و نباید حتی زمزمه شود ،چه رسد به فریاد ...ولیکن ، خوب ِ من ...

نه چیزی از آغاز ما گذشته ، نه چیزی به پایانمان مانده . . .کمی صبر !

نفس جان ...

میشنوی ؟


خاطره شده درسه شنبه 92/12/13ساعت 10:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پیش نوشت :لطفا قبل از مطالعه ، پ .ن ِ آخر مطلب را بخوانید !


از آخرین باری که خواستگار در ِ این خانه را نرم به هم زده بود و رفته بود ، نیم ساعت تمام میگذشت . این یکی ها همدانی های 65 ای بودند . در واقع 65 ،سال تولد آقا پسر بود که مادر برای اینکه با آن یکی همدانی ها قاطی نشود در سطر ِ سوم ِصفحه ی ششم ِدفتر چهل برگ نوشته بود . دفتر چهل برگ تقویم روزانه ای بود که استفاده از آن بعد از آخرین جلسه ی خانوادگی پیرامون واقعه ی فجیعی که اتفاق افتاد جهت سهولت در کار به تصویب رسید . واقعه ای که در موردش صحبت میکنم ،ورود دو خواستگار همزمان در یک ساعت به خانه مان بود که البته به میمنت دو تا اتاق کمی آبروداری کردیم. ولی هنوز نمیدانیم چرا بعد از ده دقیقه یکی ا ز آن ها رفتند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند .در واقع مادر ما خیلی فراموشکار نیست . فقط خواستگار های من و خواهرم را و البته اصالتشان را و البته سن و سالشان را و البته تر همه ی مشخصات اصلیشان را کمی نامنظم در ذهنش بایگانی میکند . مثلا همین آخرین باری که تلفن ما زنگ خورد من میشنیدم که مادرم میپرسید : آدرس؟ مگه شما یه بار نیومده بودید ؟ !


امروز هم صبح در حالیکه مادرم داشت پشت تلفن با کلی محبت و تعارف برای یک خواستگار جدیدتر ساعت تعیین میکرد ،سریع از اپن آشپز خانه به این طرف پریدم و ظاهر شدم جلوی چشمان مادرم و با کلی ایما و اشاره فهماندم که در آن ساعت به آن یکی کرمانی ها وقت ملاقات داده است !

دو سه باری هم برای خواستگار اخیر ساعت را تغییر داد .

آداب و رسوم این کرمانی ها و آن تبریزی هارا هم که پرسیده بودیم یک مقدار قاطی کرده ایم و الان درست نمیدانیم رسم کدامشان بود که هیچ قطعه ای از جهیزیه ای را به عهده نمیگیرند که ردشان کنیم ؟ جدا چه چقدر بی ملاحظه اند . انگار نه انگار این پدر دو تا دختر دم بخت را باید جهاز بدهد .بگذریم . مادرم میگوید رویش نمیشود دوباره بپرسد که کدامشان بود . من هم گفتم هردویشان را رد کنیم! اما فکر میکنم مادرم اشتباهی آن مورد سوم  که با آن به کلی تفاهم دست پیدا کرده بودم را رد کرده است . آخر از صبح در موردش صحبت نمیکند .من هم  از ترس اینکه بپرسم و تایید کند ، چیزی نمیپرسم !

 البته با این اوضاع من مشکلی ندارم و کاملا ریلکسم و دارم سوالاتم را ابرای صحبت با خواستگاری که نیم ساعت دیگر میرسد مهیا میکنم . فقط یادم نمی آید جلسه ی قبل،  از ایشان بود که پرسیدم نظرشان در مورد آراستگی ظاهری چیست یا اصلا از مادرشان پرسیده ام یا از آن یکی خواستگار بود یا که نه!، اصلا این سوالی بود که پیشنهاد دادم خواهرم از خواستگارش بپرسد ! ؟

هوم ...

شاید بهتر است نپرسم .

راستی این همان نبود که مادرش هی سیخ در چشم هایم نگاه میکرد و میپرسید بدون عینک من را میبینی ؟ و بعد دور تر مینشت و میپرسید : حالا چی ؟ !  و بعد میپرسید یعنی قیافه هارا تشخیص میدهی و بعد ... هوففف ! چقدر آدم باید بی فرهنگ و بی اتیکت باشد . ولش کن . اصلا با این حرف نمیزنم . بی ...

آن یکی هم که نوبر بود ! :

-من هرچقدر در حسابم دارم مهر شما میکنم ! فعلا هم در حسابم به اندازه ی 5 سکه است !

میخواستم یقه ی طرف را بگیرم بگویم بانک ملی تان به قدر 5 تاست . بی زحمت روی بانک تجارت و سپهر و سامان و مابقی هم حساب کنید ! راستی آن کدامیکی بود ؟ نکند ردش نکردیم ؟ !

آن یکی دیگر  هم که از اول صحبت،  یک جعبه دستمال کاغذی را خالی کرد . هی عرق کرد و هی گفت من اولین بارم است خواستگاری میکنم و من نمیدانم چه بگویم . من استرس دارم . من ... ! به قدر ِ دوساعت و چهل و پنج دقیقه ی صحبتمان به ایشان مشاوره ی خصوصی دادم که نترسید ! آرام باشید و آموزش دادم در خواستگاری های بعدی چگونه با دختر خانم برخورد کنند . ان شاءالله بهره برده باشد و خوشبخت شود !

هه . یاد ِ آن سه روز قبلیه بخیر . به عنوان مهم ترین سوال مطرح کرد که : روابط عمومی شما چقدر است  ؟ من هم البته لطف کردم و بهشان یک چند تا شماره برای استخدام منشی ِ مناسب پیشنهاد دادم .

آن اصفهانی ها که نو بر بودند . مادرش نیامده تو ، آنقدر عروسم ، عروسم کرد که من گذشته خودم شک کردم و میخواستم ...

واییییی

زنگ در را زدند ... 

-------------------------

پ.ن : تقدیم به دوست عزیزم که حال و روزش را شرح دادم و احتمالا شرافتش را به باد .

دشمن تر از من دوستی نیست ... این دشمنی را دوست دارم :)


خاطره شده دردوشنبه 92/12/12ساعت 10:22 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تمام اکسیژن شهر را هم که میریختند در این حیاط باز نفسم بالا نمی آمد . این را وقتی فهمیدم که نیم ساعت در هوای سرد لرزیدم و باز نه قلبم آرام شد نه قلبم . 

این که من این روز ها فشار خاصی روی قلبم احساس میکنم یک حس کاملا فیزیولوژیکی است . وقتی به این موضوع اطمینان پیدا کردم یک روز صبح  بعد از یک کابوس ِ مبهم ، در حالیکه یک درد نا آشنا پنجه انداخته بود روی قلبم و  و نفسم مثل حالا _درست مثل حالا _ در یک طبقه از سینه ام گیر کرده بود و بالا نمی آمد ، لبخندی به قلب زدم و دستم را رویش گذاشتم و گفتم : نترسی ها . این تپش تند و این درد و این نفس گرفتگی ، همه اش نشانه های یک جور پختگی است . یعنی تو در سختی ها و مشکلات آنقدر پخته شده ای که حالا میتوانی کم کم تمام روحم را در تپش هایت بروز دهی . هومم .. قبلا ولی گیج بودی و گیج بودم . قلب جان ! یادت هست ؟ هی انتزاعی میگفتم آه قلبم ! و تو گیجاویژ بی هیچ مشکلی آرام میتپیدی . یادت که نرفته ؟ ! هومم....

یک جور حس بزرگ شدگی دارم .

امروز به یک نتیجه رسیدم . تولد همیشه یک امر مثبت نیست . تولد بیجای تنها یک سلول در بدن ، تولد یک سرطان است . و تولد یک سرطان برابر ِ با مرگ است .

میبینی؟ ! من امروز کشف های بزرگی کردم  . من کشف کرده ام اگر صدای بلند اما مبهم ِ خنده ای را بشنوم قطعا اول فکر میکنم صدای گریه  است و قلبم هوووررری میریزد در چشمم و چشمم هورییی میریزد روی گونه هایم . من کشف کرده ام هر شی ای یک روی خوش دارد و یک روی سگ ! مثلا همین لب تاب . اگر آن روی سگش بالا بیاید ، میزند تمام مطالب باارزشم را دلیت + شیفت میکند . یا تلفن . وقتی روی سگش بالا می آید هرچه  talk را میزنم وصل نمیکند . یا میز . روی سگش که بالا می آید هی با لبه ی پایه اش انگشت کوچک پایم را گیر می اندازد و کلی درد میکشم . کفش ، پایم را میزند . اتو ، لباسم را لکه میکند . تلوزیون ، سیگنالش قط است و ...

من خودم هم یک روی خوش دارم و یک روی سگ . من وقتی خوشم قابلیت های زیادی دارم . میتوانم چای دم کنم ، کتاب بخوانم ، غذا درست کنم ، گاهی آنقدر خوشم که پیاز را سرخ هم میکنم . حتی یکبار پیش آمده که از فرط خوشی برای خودم روی ماست نعنا هم ریخته ام .

اما وقتی روی سگم بالا بیاید ...

من هیچ وقت این رویم بالا نمی آید . من به جای این روی زشت ِ پرخاشگر ، یک روی آرام ِ بی حوصله دارم که نمیدانم شبیه چه حیوانی است . فقط میدانم وقتی load  شود مرا میبرد و می اندازد یک گوشه از خانه .آن گوشه از خانه یا زیر آسمان است در هوای سرد ! یا پشت مانیتور است در حال تایپ ! یا قبرستان است . که البته قبرستان هنوز خانه ام نشده است ...جاهای دیگری هم هست که الان یادم نمی آید .

مهم نیست البته . مهم اینست که بنویسم تا قلمم خشک نشود .

اگر قلمم خشک بشود یک گوشه از گوشه های خانه کم میشود و این اتفاق دردناکی است.

میفهمی که  ؟ ...


خاطره شده درجمعه 92/12/2ساعت 10:49 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بهشتی ام
اگر
عشق
مستحب موکّد باشد ...


خاطره شده دریکشنبه 92/11/27ساعت 11:9 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

_ یعنی چی که آماده نیست ؟ ! امروز روز کنفرانس شما بوده !

_ عذر میخوام استاد . زندگی من دیروز راس ساعت 2 و 45 دقیقه از حرکت ایستاد .

_یعنی چی ؟

_ یعنی من از دیروز ساعت 2 و 45 دقیقه چیزی نخوردم ، نخوابیدم ، ننوشتم ، نخوندم ، حرف نزدم و ... بنابر این قدرتی برای آماده کردن متن کنفرانس هم نداشتم .

_پس چه کار میکردی ؟

_هیچ . در واقع مشغول زندگی نکردن بودم . مشغول ِ مُردن .

_ منو مسخره کردی ؟

_ نه !

_ بیرون !

پ.ن  : شاهکار میشد اگر جرات اجرای این دیالوگ هارو تو کلاس داشتم !

پ.ن : ممکن است درست راس ساعت 2 و 45 دقیقه بهانه ی یک زندگی از زندگی حذف شود .

میفهمی که ؟

باید مواظب بود !


خاطره شده درجمعه 92/11/25ساعت 10:45 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ما راهپیمایی میکنیم.


ما راهپیمایان خیلی خوبی  هستیم که هرساله در شهرهایمان راهپیمایی میکنیم . راهپیمایی در کلان شهر کوچک ما همیشه ویژگی های خاصی دارد که غیر کلان شهر های بزرگ هیچ کدام ازین ویژگی هارا ندارد . مسیر های راهپیمایی در شهر ما همیشه از خیابان این ور ِ حرم تا خیابان آن ور ِ حرم است که فاصله ی دو خیابان بسیار با هم زیاد است . یعنی مثلا یک کیلومتر هست . بعد رسانه های کلان شهر کوچک ما از یک ساعت قبل از شروع راهپیمایی اعلام میکنند که لطفا خانم ها از خیابان این طرفی بروند به خیابان آن طرفی و آقایان از خیابان آن طرفی بیایند به سمت خیابان این طرفی . بعد راهپیمایی که بصورت خیلی منظم شروع میشود ما با شعار های منظم مرگ بر آمریکایمان به سمت آن خیابان حرکت میکنیم . هنوز هیچ کس نمیداند چرا با این همه تدبیر ِ مسئولان کلان شهر کوچک ما  ، باز هم یک جایی همه ی خانم ها و آقایان باهم قاطی و خیلی متحد شده و یک هو صدای مرگ بر آمریکا با طنین خیلی بلندی که همراه با جیغ و داد و فحش های بدبد است به آسمان میرسد .

امسال البته مسئولین ، آن نقطه ی عطف مهم را شناسایی کردند و دقیقا همانجا دوتا اتوبوس گنده گذاشتند که خانم ها و آقایان با هم عطف نشوند . ولی ما فهمیدیم که ما مردم خیلی منعطفی داریم . چون باز هم در جاهای دیگری باهم عطف شدند . ما خودمان داشتیم زیر دست و پا کلی منعطف میشدیم .

ما راهپیمایان خوبی هستیم . مسئولین شهر ما برای اینکه ما شعارهای بد بد ندهیم برای ما بلند گوهای هماهنگ کننده میگذارند تا یک نفر شعار دهد  و مردم تکرار کنند . اما مردم تکرار نمیکنند . چونکه ما فهمیده ایم هرکس که دوست دارد یک بار سرودهای انقلابی را پشت بلند گو بخواند  تا صدایش در سطح شهر پخش شود و ذوق کند میرود پشت این بلندگو ها . ما خیلی سعی کردیم که شعر های موزون و پر محتوای آقای شعار را تکرار کنیم اما هرچقدر صدایمان را بم و زیر کردیم و شعر هارا موزون ، دیدیم نمیشود. به همین خاطر ما تصمیم گرفتیم که خودمان در آینده یکروز برویم و آقای شعار  شویم . 

ما آقای شعار خیلی خوبی داریم . آقای شعار ما همیشه یک شعر بلند آماده میکند و با لهجه ی کاملا رسمی ِ قم ! آن را میخواند و میگوید که ما بعد از هر مصراع آن بلند بگوییم مگ بر آمریکا ! که "ر" مرگ بر اثر سرعت استعمال این بند از شعر در تکلم حذف میشود .

مثلا آقای شعار میگوید :

بسیجی میگه

مردم :مگ بر آمریکا

آقای شعار : ما تو دهن ِ

-مگ بر آمریکا

-شما میزنیم

-مگ بر آمریکا

-صدا قط میشه

-مگ بر امریکا

- آهی مَمَّته ..

مگ بر آمریکا

-پات روی سیمه

مگ بر آمریکا

ما همیشه اینجای راهپیمایی که میرسیم میبینیم به لطف و حول و قوه ی الهی غم ناگهان از دل ملت برداشته میشود و لبخند شیرینی مردم را فرامیگیرد.

ما راهپیمایان خوبی هستیم . ما هروقت به راهپیمایی میرویم یک هلی کوپتر یک عالمه بالای سرمان میچرخد و یک عالمه علوفه ی گل دار روی سر مغازه ها و خانه ها میریزد  . ما همیشه آرزو داشتیم که یک دانه گل روی سر ما هم بیفتد . و همیشه دوست داشتیم برای انتخاب فردی که گل را از بالا به پایین میریزد در بین مردم رفراندوم و انتخابات برگزار شود .

ما راهپیمایان خیلی خوبی هستیم . ما آخر راهپیمایی هایمان یک قطع نامه داریم که یعنی به این جا که میرسد راهپیمایی قطع میشود و همه باید بروند خانه هایشان . البته قبلش یک سخنران هم داریم  که معمولا یک آقای خیلی بزرگ است که نماینده ی شهر کوچک ماست ! مردم ما میدانند وقتی آقای خیلی بزرگ شروع به صحبت میکند یعنی دیگر باید پراکنده شوند و به خانه هایشان بروند . چون اگر قطعنامه یک هو خوانده شود ما در خیابان ها با ازدحام و انعطاف جمعیت مواجه میشویم .

آقای خیلی بزرگ ِ ما خیلی خوب است . او همیشه یک ساعت صحبت میکند تا مردم همه بروند و کسی از کار و زندگی اش نیفتد .

ما از همه ی مسئولین به خاطر راهپیمایی های خوبمان تشکر میکنیم و پیشنهاد میکنیم که یک وقت مسیر راهپیمایی را از حرم تا جمکران  نگذارند . چون که ممکن است سهولت در راهپیمایی بوجود آید و دیگر مردم ِ صبور ِ ما ، قدر ِ مسئولین را ندانند و یک هو قاطی کنند پل جانبازان و مونوریل و نصف خیابان های یک طرفه ی قم و کوچه های آسفالت نشده و عمه ی مسئولین را جلوی چشمشان بیاورند .

این بود انشای من در مورد ما راهپیمایان خوبی هستیم .



خاطره شده درجمعه 92/11/25ساعت 8:20 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت