سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[نوشته ی رمز دار]  


خاطره شده درشنبه 92/11/5ساعت 10:17 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

میچرخد 

چرخ کارخانه ها 

دور سرمان

و ایستاده ایم

روی نقطه ی رکود

و باطل

مدام

دورمان میزند

و میچرخد

چرخ کارخانه ها

دور سرمان

...

و ما

به افتخار این دور باطل

به افتخار  این دیپلماسی منطقی

کف میزنیم

پ.ن : فرزندانمان چه خواهند گفت ؟ !



خاطره شده دردوشنبه 92/10/30ساعت 10:15 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


خاطره شده دریکشنبه 92/10/29ساعت 10:34 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باران تمام روز بارید ... این اتفاق ساده ای نیست

یک زن میان گریه خندید...

این اتفاق ساده ای نیست

یک عابر خسته دلش را ... در کوله بارش جای داد و

از نا کجا آباد پرسید...

این اتفاق ساده ای نیست

سقفی اگر شد سرپناه و ...با یک دل سنگی شد آوار

بعد از تو باید خوب فهمید

این اتفاق ساده ای نیست

مردم همه ساکت نشستند...آرام و با لبخند وقتی

یک باغبان آلاله را چید

این اتفاق ساده ای نیست

من دختری را میشناسم...با یک عروسک توی دستش

رفت و لباس رزم پوشید

این اتفاق ساده ای نیست

روزی اگر دیدید شاعر...با وزن مرثیه غزل گفت

لطفا به این کارش  نخندید

این اتفاق ساده ای نیست

توساده رفتی ، اتفاقی! ...من ساده ماندم ، غرق باران

باران تمام روز بارید ...

این اتفاق ساده ای نیست


پ.ن:

یک عابر خسته دلش را

در کوله بارش جای داده

ترک وطن کرده است اما

افسوس دیگر جاده ای نیست

این

اتفاق ساده ای نیست ...


خاطره شده درپنج شنبه 92/10/26ساعت 4:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مطلب رمز دار  


خاطره شده دریکشنبه 92/10/22ساعت 10:18 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید  


خاطره شده درچهارشنبه 92/10/18ساعت 12:43 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شبی که پست قبلو  مینوشتم لحظات آخر ِ نفس کشیدن های عزیزی بود که فردا صبحش باید خبر فوتشو میشنیدم ...

دوست م رفت ...

حس میکنم یک تکه قلبم زیر خاک قبرستون جا مونده ...

...............

فاطمه جان ...

خواب هام بد تعبیر شد

بد ...

حسرت دیدار به دلم موند...

ع ز ی ز  دل م ...

.

.

.

زحمتی نبود نماز وحشت بخونید ...

فاطمه فرزند ولی الله



خاطره شده دردوشنبه 92/10/16ساعت 5:46 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

چند روز است نشسته ام در حیات خلوت خودم و سخت ، _تاکید میکنم _ سخــــــتــــــ ! به چند جمله ، به چند جمله ی خبری فکر میکنم .

آن چند جمله هم اینست که :

_ خدا آدم هارا در قالبی به نام "خانواده " آفرید

_ خدا صله رحم را واجب کرد

_ خدا دلبستگی را در فطرت قرار داد

_ صله رحم دلبستگی می آورد

_ مرگ حق است

_ مرگ حق است

و مرگ حق است

و ...

و این جمله ی آخر را خیلی بیشتر در ذهنم تکرار میکنم و آخرش هم انگار که پشت این سیستم نشسته باشم و دست هایم روی کیبورد باشد تند تند در ذهنم تایپ میکنم که :خدا آدم هارا از گِلی آغشته به احساس و عواطف خلق کرد و بعد دلبسته شان کرد به فامیل های نسبی و آشنایان سببی و بعد گفت در محیط خانواده رشد کنند و گفت که مدام به هم محبت کنند و ...

تازه این را هم فرمود که انما المومنون اخوه ...

بعد هم دانه دانه دانه آدم های این خانواده را از هم گرفت .همسر را از همسر. فرزند را از مادر . برادر را از خواهر . تمام این حرف هارا که تکرار میکنم مدام یک چیزی در ذهنم زنگ میخورد که انگار ظرافتی در این میان است که عقل به آن قد نمیدهد !یعنی مثلا همانجا که خداوند میفرماید وقتی مصیبتی به شما وارد شد بگویید : انا لله و انا الیه راجعون ...
همینجا انگار خیلی ظرافت دارد . اولا که میگوید مصیبت . یعنی .اواااقعا درد دارد ! یعنی دل کنده و بیرگ نباش ! دلبسته و عاطفی باش ! طوری که وقتی از دستش دادی برایت مصیبت شود .

دوم میگوید انا! یعنی ان + نا . نا یعنی ما ...

میدانی یعنی چه ؟یعنی همه از خداییم . همه به سوی او باز میگردیم . میدانی یعنی چه ؟یعنی فقط او نرفته . یعنی تو هم میروی . یعنی وقتی ازدستش دادی برو کنار قبرش و بگو بزودی میبینمت ... تو زودتر رسیدی و من کمی دیر تر می آیم . اما می آیم .یعنی اصلا خیلی دلتنگ نشو. همه مسافر یک مقصدید .

همه ی این حرف ها و این حرف ها و این حرف ها،  این چند روز مغز مرا خورده اند  . آنقدر که دلم میخواهد بروم قبرستان و یک دل سیر برای خود ِ نرفته ام فاتحه بخوانم .میترسم وقتی میروم توشه ام کم باشد و همه بجای اینکه برای مسیری که من راهی ش شده ام  توشه برایم بفرستند ، هی بشینند و گریه کنند ...خب همه می آیید ...دلتنگی ندارد که ...

چقدر مزخرف میگویم .

اگر کسی برود دلتنگی  آدم را میکشد . به اینجا که میرسم باز برمیگردم به خانه ی اول که خدا انسان را از انس و الفت آفرید و دلبستگی . در آغوش مادرش گذاشت و بر دوش پدر و زیر سایه ی لطف یک عالم آدم ِ هم خون و هم دل و فرمود : محبت کنید .

و بعد آرام آرام ، دانه دانه ، از هم گرفتشان .

انا لله و انا الیه راجعون ...


خاطره شده دردوشنبه 92/10/16ساعت 1:1 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شاعر میفرماید :

تخته کن کیهان خود را بی درنگ _ _ _تا در آغوشت بگیرم تنگ تنگ ...

*پ ن : این  یک پست عاشقانه است.

* پ. ن : مخاطب انتزاعی نیست !


خاطره شده درسه شنبه 92/10/10ساعت 1:58 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کاش میشد این جزوه ی "بلاغت " را کنار بیاندازم و بنشینم یک دل سیر عاشقانه های "مستور " بخوانم .

اه
لعنت به "هرآنچه که مانع اراده ی معنای ماوضع له میشود " ...



خاطره شده درسه شنبه 92/10/10ساعت 1:47 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت